امروز داشتم به این فکر میکردم، که فلان روز نیازی نبود به پسرم سر پاستیل سختگیری کنم و اینطور اشکش رو ببینم؛ کافی بود برنامه ی دیگه ای میچیدم تا به هدف میرسیدم. ولی ترس از فجیع شدن یک انفاق ساده در آینده باعث شده بود مغزم به درستی موضوع رو تحلیل نکنه و نتونم تصمیم پخته ای بگیرم.
این پروسه مادری رشد مغزم رو چندین برابر کرده به حدی که انگار حس میکنم بخش هایی از مغزم از زیر پرده ای بیرون اومده و داره فعالیت میکنه.
دوست دارم این باز شدن عقل و نگاهم ر
دلم میخواد یه روزایی ذهنمو ...مثل کیفم خالی کنم رو میز ...
و تکون تکونش بدم انقدر که هیچی توش باقی نمونه...
هیچی...
بعدش دونه دونه آرزوهامو بردارم ...فوت کنم...و خاک و گردشو بگیرم
ترس هامو مثل آدامس بجوئم...
استرسامو مثل آشغال دستمال کاغذی و رسید های قدیمی پرت کنم دور ...
خاطراتمو زیر و رو کنم و اگه چیزی ازش به دردم خورد بذارم سرجاشو بقیه رو بریزم توی کشو و درشو قفل کنم...
عادتامو اطلاعاتمو...همه رو همه رو یه بار نگا کنم...و اگه چیزی از توش داغون شده و خر
نوعی ضمیر ناخودآگاه قومی یا ملی افراد یک قوم یا ملت را به طور ذهنی به هم پیوند می دهد و از راه تاریخ، فرهنگ و معتقدات فکری و جز آن نسل به نسل منتقل می شود.
به عقیده کارل گوستاو یونگ، اسطوره را همین «ناخودآگاه جمعی» می سازد. علت این که افراد یک قوم دارای اساطیر مشترکی هستند، وجود همین ناخودآگاه جمعی است. البته همچنان که انسان به ضمیر ناخودآگاه خود آگاهی ندارد، افراد قوم هم معمولاً به وجود این نفس مشترک آگاه نیستند ولی وجود همین سرچشمه پنهان، م
سلام و احترام به همه اعضای محترم حلقه داستانی کویر
جلسه این هفته طبق روال، ساعت 17 در کتابخانه حاج ملاهادی برگزار خواهد شد.
تمرین این هفته:
روایت اول شخص با آغاز: مغزم قفل شده بود ... (زمان فعل می تواند عوض شود: مغزم قفل شده! مغزم قفل می شود یا ...)
با رعایت این نکات:
1) بخش روایت با شکل نوشتاری نوشته شود نه محاوره
2) تمرکز بر روی توصیف حالت راوی است. نویسنده سعی می کند مخاطب را در مورد «توصیف قفل شدن مغز» قانع کند.
3) نیازی نیست ساختار داستان شکل بگیرد و
عین این صداهایی که مسلسل وار توی گوشمان می پیچند، نشخوارهای فکری توی مغزم پیوسته در زایشند، آخر به کدام سنگر از باور ایمان بیاورم. من آنم که در سکوت هجاهای ریشه دار و گلدوزی شده پناه گرفته ام. کاش دشنه هایی مغزم را هدف بگیرند، کمی هوای تازه می خواهم، کمی حضور...
برف بود، کوه بود، سفیدی نتیجه ش بود و چشمهای من به طرز عجیبی خیره بود، و مغزم، داشت تصویر ذخیره میکرد و یه گوشه داشت آروم لذت میبرد، آروم، مغزم آروم بود...
کوه برید، بریم، وقتیکه برف هست، قشنگ تر از روزای معمول تابستونشه اما، به نظرم دیتاهای کمتری به مغز آدم میده ولی عمیق تر(درک رنگ سفید کمرنگ و پررنگ) و نور معنی بیشتری پیدا می کنه...
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتن خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. که
برای این روزا که عمیقا خستهام و تنها و آفتزده. چرا آفتزده؟ چون فکرایِ اضافی رسوخ کردن به همه جایِ مغزم و انگار آفت افتاده به جونِ ذهنم و فکرام و حرفام. حرف زدن به آدما رو تبدیل کردم به سختترین کارِ ممکن برایِ خودم و منتظرِ هیچیام. سعی میکنم قوی باشم. جوری که بقیه زل بزنن تو چشمام و بگن ”تو دیگه چه مشکلی داری؟ خانواده نداری یا کارتون خوابی؟” و من نفهمم خوشحالم باشم که اینقدر محکم جلوشون ظاهر شدم یا ناراحت باشم که نمیتونم هیچی بگم. ک
آهان راستی، از پارسال پیرارسالها تا همین دیروز، یه سری مسئله حول روابط انسانیم شکل گرفته بود تو مغزم که اگه یکیشونم حل میشد، بقیه هم حل میشدن میرفتن خونهشون. ولی همهشون نشسته بودن یه گوشه مغزم و بر و بر در و دیوار رو نگاه میکردن؛ هر از گاهی هم زیرپایی میگرفتن برای بقیه اعضای خانواده :|
خلاصه، یه اتفاق خیلی کوچولو و روزمره افتاد چند روز پیش، که صرفا نمونه کوچیکِ همون مسئله های قبلی بود ولی این دفعه من جای یه آدم جدیدی از داستان بو
منظورهای مفید ضمیرناخودآگاه ، NLP
یکی از پیش فرض های NLP اینست که،ضمیر ناخودآگاه هیچ عادت و رفتاری را در ما برنامه ریزی نمی کند مگر به منظور مفید و مثبت یعنی از نظر ضمیر ناخودآگاه هر رفتاری که ما انجام می دهیم حتی اگر درست نباشد دارای خیر و صلاحی است که رفاه و امنیت ما را تأمین می کند.
منظورهای مفید عبارتند از جلب توجه، آرامش، قدرت، محبوبیت و ….
مثلاً در نظر بگیرید که فردی دارای باوری قوی از دوران کودکی می باشد که اگر بیمار شوی توجّه دیگران به س
منی که بار سفر بسته بودم از آغازنگاه خویش به در بسته بودم از آغازبرای سرخی صورت به روی هر انگشتحنای خون جگر بسته بودم از آغازمنم شبیه ولیعهد شاه مغلوبی که دل به مال پدر بسته بودم از آغازهنوز در عجبم که امیدوار چرابه هندوانه ی دربسته بودم از آغازبه دوستان خود آنقدر مطمئن بودمکه روی سینه سپر بسته بودم از آغازبه خاطر نپریدن ملامتم نکنیدکه من کبوتر پربسته بودم از آغازعجیب نیست که با مرگ زندگی کردمبه قتل عمر کمر بسته بودم از آغازاگر چه آخر این ق
_من دقیقا برعکس کسانی ام که خوب می نویسند ولی موضوع و سوژه ندارند.
_این وبلاگ رو زدم که حداقل بتونم توی نوشتن راه بیفتم.منظورم همون در حد جمله بندی و ایناست نه نوشتن یه رمان پونصد صفحه ای جذاب.
_توی مغزم داستان،خاطره و یا ماجرای هر چیزی رو که می خوام بنویسم رو از اول تا آخر تصور می کنم و می دونم چی به چیه اما موقع نوشتن که میشه همچین مغزم قفل می کنه که باید زنگ بزنم کلید ساز بیاد.
_از امروز به بعد بیشتر می نویسم.
ضمیر ناخودآگاه چیست؟
ضمیرناخودآگاه بخشی از مغز است که در تمامی اوقات شبانه روز و بدون وقفه فعال است اما ما اساسا متوجه آن نمی شویم. ضمیر ناخودآگاه اطلاعات انبوهی که در معرضش قرار می گیریم را نگه می دارد و مغز آن را در وضعیت ناخودآگاه ذهن، پردازش می کند. این بخش از مغز، کسانی که می دانند چگونه از آن استفاده دقیق و در مسیری مثبت انجام دهند را به شگفتی می اندازد. از قدرت ضمیر ناخودآگاه برای ایجاد تغییر در زندگی خود، غافل نباشید
دست پنهان
با وجود
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا....
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند...راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند...
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم..
من هیچی نمیدانم...
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
صدا های درون مغزم دارند دیوانه ام میکنند:/
من را از کار انداخته اند:/کاملا....
مثل ادم معتادی ام که از خماری وا رفته و میخواهد پایش را حرکت دهد و نمی تواند...راکد و بی مصرف! در نهایت هم همه به او میخندند و میگویند احمق نمی تواند خودش را جمع کند...
معتاد چه شده ام؟
خمار که شده ام؟
نمیدانم..
من هیچی نمیدانم...
میگویند سعادت در جهالت است، این است سعادت من؟این کلافگی و سقوط بدون انتها؟
واقعا دنبال چه ام؟
هزار تکه شده ام و هر تکه ام ساز متفاوتی میزند،از چن
امشب صفحه ورد رو که باز کردم ناخودآگاه نگاهم افتاد به تاریخ و خیره شدم بهش.بیست و دوم دی ماه ۹۸؟ الان دقیقا کجای تاریخ هستیم؟چه اتفاقاتی داره می افته؟چی شد که به اینجا رسیدیم؟در حالی دارم به این موضوع فک میکنم که مغزم دیگه قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده.حقیقتا دیگه نمیفهمی کی راست میگه و کی دروغ.حق و حقیقت معنای واقعی خودش رو از دست داده.حوادث اتفاق می افتند و آدم ها می میرند و ما فقط با بهت نشستیم به تماشا.نشستیم و به خاک سیاه نشستن وطن رو
آهنگ گوش می دم تا مغزم کار کنه ، آدامس می خورم که خوابم نبره تا این طرح پژوهشو بنویسم
و دارم به این فکر می کنم که واقعا مغزم بدون آهنگ گوش دادن کار نمی کنه؟
احتمالا برای کارهایی مجبور باشم انجام بدم یا وقتایی که خسته باشم ! نمی دونم امیدوارم این طور باشه
+ همه کارهای این ترمو گذاشتم برای هفته آخر. قشنگ لفتشون دادم تا برسم به هفته آخر
+ از این که احتمال زیادی وجود داره که بعد از این روزها و چند هفته ، دیگه پامو هیچ دانشگاهی نزارم ، حس مبهم خوبی دا
ضمیر ناخودآگاه چیست؟چطور میتوانیم انسان موفقی باشیم؟ضمیرناخودآگاه بخشی از مغز است که در تمامی اوقات شبانه روز و بدون وقفه فعال است اما ما اساسا متوجه آن نمی شویم. ضمیر ناخودآگاه اطلاعات انبوهی که در معرضش قرار می گیریم را نگه می دارد و مغز آن را در وضعیت ناخودآگاه ذهن، پردازش می کند. این بخش از مغز، کسانی که می دانند چگونه از آن استفاده دقیق و در مسیری مثبت انجام دهند را به شگفتی می اندازد. از قدرت ضمیر ناخودآگاه برای ایجاد تغییر در زندگی خو
دیشب نه پریشب بود! یه خواب کاملا واضح داشتم میدیدم. تو ماشین نشسته بودیم با خانواده(البته نه همهی خانوادهی خودم). فاطمه(خدا رحمتش کنه) هم توی ماشین بود. توی خواب داشتم به این فک میکردم که فاطمه که دو ماه پیش فوت شد! بعد داشت دوزاریم میافتاد که بله، من خوابم...
در واقع در این شرایط که میفهمین خوابین بعدش مغزتون تموم سعیش رو میکنه که به شما حالی کنه که "خواب؟ تو بیداری، نگاه کن که چقد همه چی واقعیه، نگاه کن میتونی جریان سرد هوا رو حس ک
عصبی ام مغزم داره منفجر میشه یه ساعته گیر دادم به همه چیز زندگیم داشتم یکی یکی قسمتهای مختلف زندگیما به لجن میکشیدم توی ذهنم که یاد اینجا افتادم هرچی با خودم فکر کردم چرا این وبا زدم یادم نیفتاد رفتم پست اولما خوندم یسری چرندیات بود که انداخته بودم گردن اشفتگی ذهنیم فهمیدم الان همونجاییم که دوسال پیشم بودم فقط یکم حادتر مغزم بیشتر دچار خزعبلات شده راه رهاییشا بلدم سرکوب مغزم طول میکشه یکم اما سرجاش برمیگرده ودوباره زندگی میکنه... مجبوره تا
راستش را بخواهید فرار میکنم. از خودم فرار میکنم. از نوشتن فرار میکنم. از روبرو شدن با دیگران فرار میکنم. از انجام دادن کارهایم فرار میکنم. پشت گوش میاندازمشان. اعصابم خط خطی شده. حوصلهی هیچکس را ندارم. دلم اتاقم را میخواهد. دلم سکوت مطلق میخواهد. دلم تنها ماندن برای ساعتهای طولانی میخواهد. همانطور که قبل از این هر روز تجربهاش میکردم. نمیدانم از دست این همه جمعیت به کجا فرار کنم. نمیدانم کجا بروم که کسی حرف نزند. کجا
با نام و یاد خدا
آغاز میکنیم.
یه زمانی قبل از همهگیر شدن دنیای شبکههای مجازی مثل اینستاگرام، دنیای سایتها و وبلاگها و نوشتهها و نوشتنها رونق داشت. آدمای زیادی وقت زیادی رو اینجور جاها میگذروندن.
اما الان خیلی کمتر شده...
همون زمانا تو بلاگفا یه وبلاگ داشتم.
اینجا رو هم تازه شروع کردم.
به امید اینکه رهاش نکنم و بیام بعضی وقتا یه بار اضافی روی مغزم رو خالی کنم اینجا تا جا باز بشه واسه بارگیری دوباره ؛)
شاید باید دوباره شروع به نوشتن کنم. مغزم پیچ در پیچ راهی شده که من را در خود می کشد. حتی قکر کرده ام به روانشناس و روان پزشک ولی در اخر... مگر از حقیقت کم میشود؟
امروز صبح ذوق شعریم برگشته بود. در نطفه خفه اش کردم. من ادم منطقی هستم اما سیاهی های در ان بلعیده شده ام باعث تفکرات عجیب و وسواس های غیر معمولم می شوند. تمام قبلی ها ذوق شعر بود و او نبود. این بارمیخواهم برعکس باشد.
نمیتوانم خودم را پیدا کنم. یک من عجیبی در وجودم ریشه دوانده که به شدت با
منفی بافی و قدرت ذهن ناخودآگاه
هرگز درباره خودتان منفی صحبت نکنید و خودتان را تحقیر نکنید. دیگران را هم تحقیر نکنید. ذهن ناخودآگاه بین شما و دیگران تمایز قائل نمی شود، بلکه کلمات را می شنود. وقتی می خواهید از کسی انتقاد کنید، بپرسید در این حالت درباره خودتان چه احساسی می کنید. راز بزرگ تحلیل آنجاست که شما تنها آنچه را در خودتان می بینید در دیگران می بینید. به جای انتقاد از دیگران، از آنها تعریف کنید و در عرض یک مدت کوتاه تغییرات بزرگی را در
ساعت 02:50 شبه.
من هنوز بیدارم
و خوابم نمیبره
چشمام خیلی خستس و خودمم خیلی خوابم میاد
اما فکرم خیلی درگیره
مغزم نمیذاره بخوابم
هزارتا تب تو مغزم باز شده ، به هزارتا چیز باس فک کنه، واس همین هنگ کرده
و کلا دیگه نه میتونه فکر کنه نه بخوابه
نمیدونم چجور ذهنمو آزاد کنم
حس جنسی منسیم هم رفته چن وقته
کلا خیلی بیحسم
روزا هم منگم
همه صداها انگار بم شدن
نمیتونم رو هیچی تمرکز کنم
رو هیچی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کاش شب تموم شه سریع
~~~~~~~~~~~
گاهی یه چیز تو ذهنم بم میگه ک
ساعت 02:50 شبه.
من هنوز بیدارم
و خوابم نمیبره
چشمام خیلی خستس و خودمم خیلی خوابم میاد
اما فکرم خیلی درگیره
مغزم نمیذاره بخوابم
هزارتا تب تو مغزم باز شده ، به هزارتا چیز باس فک کنه، واس همین هنگ کرده
و کلا دیگه نه میتونه فکر کنه نه بخوابه
نمیدونم چجور ذهنمو آزاد کنم
حس جنسی منسیم هم رفته چن وقته
کلا خیلی بیحسم
روزا هم منگم
همه صداها انگار بم شدن
نمیتونم رو هیچی تمرکز کنم
رو هیچی
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کاش شب تموم شه سریع
~~~~~~~~~~~
گاهی یه چیز تو ذهنم بم میگه ک
اثرات مخربی که فضای مجازی روی مغز من گذاشته کاملا برای خودم مشهوده...
خصوصا اینستاگرام...
اینستاگرام در لحظه یک سری اطلاعات با حجم زیاد رو وارد مغز میکنه...
دیدن تصاویر و خوندن متن های کوتاه و نیمه کوتاه زیر اونها ، اون هم به تعداد زیاد و پشت سر هم ، باعث شده مغزم عادت کنه به تند گذشتن و تحلیل نکردن !
مغزم مقاومت میکنه در مقابل خوندن مطالب طولانی و منی که تندخوان بودم دیگه خوندن مطالب طولانی در یک کتاب و مقاله وقت بیشتری ازم میبره و خسته ترم میکن
شک نکن بیدارم
آره خواب یه جاده دوره
واسه منی که یه راه صاف یه خواسته بوده!
.....
چون تو بودی که تو تقویمام که تغییرا رو کاشتی
واسه رسیدن یه مسیر طولانی داشتی :)
نه عزیزم یادت باشه یاده من نمیره!
باید پیش من بمیره!
.....
نتونستم کلاس شجاعی رو کامل گوش کنم چون به شدت مغزم کار نمیکرد دوست داشتم فقط با صدای بلند بخندم!بس که نخوابیده بودم!
بعد که تونستم سه چار ساعتی بخوابم مغزم باز شد!
اومدم تو اتاقم پشت میزم نشستم و نوشتم....تمام کارایی که باید بکنمو نوشتم
با نام و یاد خدا
آغاز میکنیم.
یه زمانی قبل از همهگیر شدن دنیای شبکههای مجازی مثل اینستاگرام، دنیای سایتها و وبلاگها و نوشتهها و نوشتنها رونق داشت. آدمای زیادی وقت زیادی رو اینجور جاها میگذروندن.
اما الان خیلی کمتر شده...
همون زمانا تو بلاگفا یه وبلاگ داشتم.
اینجا رو هم تازه شروع کردم.
به امید اینکه رهاش نکنم و بیام بعضی وقتا یه بار اضافی روی مغزم رو خالی کنم اینجا تا جا باز بشه واسه بارگیری دوباره ؛)
کلمات اکسیر عجیبی هستند. حروف و ضرب و وزن آن ها. انگار که از عالمی ماوراء این دنیا می آیند. جایی دیدم که ابن عربی هم نظری چنین دارد و رساله ای نوشته است در خصوص مکنونات حروف. که از عالمی مافوق ادراکات بشر می جوشند. القصّه، این روزها شده است از خواب که بر می خیزم ناخودآگاه بیت شعری بر زبان دارم. در ضمیر ناخودآگاه. مثلا دیروز بی هیچ مناسبتی ظاهرا، برای نماز صبح که برخواستم این بیت بسیار زیبای حافظ بر زبانم بود که "فغان که آن مهِ نامهربانِ مهرگسل/
همیشه دلم میخواسته با کسی حرف بزنم از ته دلم حرف بزنم هرچه واژه لعنتی که توی سلول به سلول بدنم دارند میچرخند را بالا بیاورم و برای یکبار هم شده احساس کنم سبک شدم احساس کنم چیزی مغزم را نمیخورد
ولی آدمها نمیخواهند گوش بدهند آنها فقط میخواهند جوابت را بدهند و به تو اثبات کنند که از تو بدبخت ترند آنها میخواهند نصیحتت کنند من با آدمهای زیادی حرف زدم
هیچ کدامشان به معنای واقعی کلمه هیچ کدامشان حتی خود لعنتی ام نمیخواهند گوش بدهند و آدم نمیداند
دیشب که شیفت بودم حساااااابی خسته شدیم.انقدرررررر مریض آوردن که تخت اضافی گذاشته بودیم بین تخت های خود اورژانس. ۴ تا تخت اضافی گذاشته بودن ما بین تخت ها جوری که رفت و آمد سخت می شد.نمی دونم دیشب چه خبر بود که انقدر شلوغ شده بود.بیشتر از ۳۰ تا پذیرش داشتیم.دکتر می گفت من وقت نمی کنم به خوبی نوار قلب ها رو امضا کنم تو چه جوری نوار قلب می گیری؟
بعضی اوقات مغزم کار نمی کرد دیگه، که از کدوم مریض نوار قلب باید بگیرم از کدوم نباید بگیرم.
از شلوغی اونج
الکی دارم می نویسم
الکی خوشحالم انگار سیم کشی های مغزم بهم ریخته
ساعت 2 ناهار خوردم
ساعت 4 گرسنه ام شد
ساعت 5 یه وعده دیگه خوردم
الان به معنای واقعی گرسنمه
ساعت 7 تازه
یعنی تا شام زنده می مونم
و تازه اصلا هم وزن اضافه نکردم
هیچ حس میکنم دارم وزن کم میکنم
ولی الکی خوشحالم
چی بخورم خخخخ
دقیقا چند روز سیستمم بهم ریخته نمی فهمم چرا
اصلا برای همین می ام اینجا می نویسم
مغزم بیش از حد فعاله نمی فهمم چرا
پشت سر هم روشنه دارم همش کار میکنم فکر میکنم
ولی
بسمالله
اصلا نفهمیدم آبان چطوری گذشت!
امروز آخر آبانه و این ماه هم پر از چالش و اتفاق و ماجرا بود.
جلسه با استادم و اینکه گفت میتونم دفاع کنم اما اون ایراد لعنتی که پیدا نمیشه و دانشجوش تن و بدن منو میلرزونه که این ایراد اساسی داره!!
ارائه دیروز مانا و شروع دو هفته پرکار و پر استرس ...
احساس میکنم مغزم گنجایش نداره، داره میترکه، حتی تو خوابم مغزم استراحت نمیکنه ازخپاب که بیدار میشم خستهترم ...
چرا این پایاننامه عزیزترازجان تموم نمیشه؟!
همه انسان ها لحظاتى از زندگیشان سیاهند
من نیز گاه بدان لحظاتم نگاه مى کنم
لحظاتى که خشم تمام وجودم را سیاه مى کنید
هرچه میخواهم اسلاید بعدى را بزنم تا بیاید و بشورد
نمى شود
انگار دستم گیر کرده است
سوزن گرامافون گیر کرده است
و مغزم مغزم کنترلش را از دست داده است
ماشینى هستم که چپ کرده است و فرمان از دست راننده خارج شده و غلط مى زند و
قلبم مى گرید
همه انسان ها لحظاتى از زندگیشان سیاهند
من نیز گاه بدان لحظاتم نگاه مى کنم
لحظاتى که خشم تمام وجودم را سیاه مى کنید
هرچه میخواهم اسلاید بعدى را بزنم تا بیاید و بشورد
نمى شود
انگار دستم گیر کرده است
سوزن گرامافون گیر کرده است
و مغزم مغزم کنترلش را از دست داده است
ماشینى هستم که چپ کرده است و فرمان از دست راننده خارج شده و غلت مى زند و
قلبم مى گرید
این دو ماه که خوابگاه بودم، همه اش که چشمم از پنجره ی آشپزخونه به بیرون می افتاد، میدیدم آسمون چه تمیز و آبیه و ناخودآگاه یه نفس عمیق می کشیدم. امروز رفتم جلوتر که از پنجره بیرون رو نگاه کنم، متوجه شدم که دیوار ساختمون جلویی رنگش آبی آسمونیه و من این مدت، توی توهم دیدن آسمون آبی بودم؛ جالبه که حتی شبا هم متوجه نمیشدم که اون آسمون نیست، چون خیلی بیرون تاریک بود معلوم نمیشد. دیگه مثل قبل نفس عمیق نمی کشم :|
توهم دیدن آسمون خیلی بهتر از این واق
یک هفته اس هوا ابریه ... باد میاد، بارون میاد. حتی برگ ریزون هم شده!
هر صبح قطعه ای از دستگاه موسیقی اصفهان تو مغزم پلی میشه. [ دستگاه موسیقی اصفهان برای آهنگ هایی که قصد یادآوری نوستالژی رو دارند استفاده میشه. نمونه اش رو تو آهنگ بهار دلنشین بنان یا آهنگ اصفهان معین میتونید بشنوید. آمیخته ای از غم و شادی. مثل گذشته که آمیخته ای از این دوتاست…]
دستگاه اصفهان ناخودآگاه پلی میشه. ناخودآگاه هی کشیده میشم به پاییزهای دانش آموزی. به ظلم هایی که در حق
اطلاعات زیادی را میتوان از ضمیر ناخوآگاه انسان کسب کرد. این اطلاعات حقایقی جالب و باورنکردنی را راجع به شخصیت هر فرد آشکار میکند. روانشناسان طی تحقیقی پی بردهاند که ضمیر ناخودآگاه انسان مرجع تمام خاطرات، ترسها، آرزوها و اطلاعاتی است که انسان از کودکی تا بزرگسالی کسب کرده است. در واقع هرچیزی که ما دانسته یا ندانسته در پیرامون خود حس میکنیم به نوعی در ضمیر ناخودآگاه ما ثبت میشود. آزمونهای متعددی برای پی بردن به شخصیت افراد با تو
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من میگوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با
تو یه مهمونی بزرگ بودیم.تموم شده بود و همه داشتن میرفتن.بچه ها رو سپردم به میم و رفتم خونه مامانم که وسایلم رو جمع کنم. هیچکس اونجا نبود.خونه یکمی بهم ریخته بود.با عجله وسایلم رو جمع کردم.ولی انگار تمومی نداشت.همزمان سنگینی یه نگاه رو روی خودم حس میکردم ولی سعی کردم بهش بی تفاوت باشم.هرچی جمع میکردم تموم نمیشد.استرس گرفته بودم.یه دفترچه خاطرات دیدم که یادگاری توش نوشته شده بود.نمیدونم چرا تو اون موقعیت نشستم و دفتر رو خوندم.مال همون سایه ه
نویسنده اشکان ارشادی ، بتحقیق و عقیده خودم.
برای درک بهتر تاریخ بهترآنست که دورانها را تقسیم کنیم ؛ ولی این تقسیمات چگونه است ؟
تقسیمات سیاسی
تقسیمات بر اساس دین و مذهب
تقسیمات بر اساس حکومتها و سلسله ها
و......
پیشنهاد من برای تاریخ ایران و اروپا ، تقسیمات بر اساس حکومتها و سلسله هاست که ناخودآگاه امپراتوری دینی یا مذهبی را هم شامل میشود.
توجه کنید که تاریخ اروپا با تاریخ ایران ناخودآگاه قابل تطبیق است ، به چگونه ؟
عرض میکنم ، پس م
نویسنده اشکان ارشادی ، بتحقیق و عقیده خودم. از کرمانشاه
برای درک بهتر تاریخ بهترآنست که دورانها را تقسیم کنیم ؛ ولی این تقسیمات چگونه است ؟
تقسیمات سیاسی
تقسیمات بر اساس دین و مذهب
تقسیمات بر اساس حکومتها و سلسله ها
و......
پیشنهاد من برای تاریخ ایران و اروپا ، تقسیمات بر اساس حکومتها و سلسله هاست که ناخودآگاه امپراتوری دینی یا مذهبی را هم شامل میشود.
توجه کنید که تاریخ اروپا با تاریخ ایران ناخودآگاه قابل تطبیق است ، به چگونه ؟
عرض
تصمیم میگیری بعضی ها را که با تمام وجود دوستشان داری از زندگی ات پرت کنی بیرون، دستت را قلم میکنی که پیام ندهی، زبانت را از حلقت بیرون میکشی که حرفی نزنی، قلبت را جر میدهی که تنگ نشود برایش، مغزت را شست و شو میدهی که یادش نیوفتی؛ بعد او چکار میکند؟ یکهو پیام میدهد و از نتایج کنکورت میپرسد... دلت میخواهد بگویی حیواااااان!!! آخر به تو چه؟ من دستانم را قلم کردم زبانم را لال قلبم را پاره و مغزم را نابود که تو اینطور بیایی همه چیز را زیر و رو کنی؟ نتای
از اونجایی که مغزم از خوندن هم زمان جنین و سر و گردن ریده
اومدم تو راهرو حموم
نشستم رو چهار پایه
پشت پنجره اینو گوش میدم
http://next1.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%B3%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%AC%D9%84%DB%8C%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%A7-%D9%86%D8%A7%D9%85-%D8%A8%DB%8C-%D9%86/
چند تکنیک برای تغییر ترس و باورهای ضمیر ناخودآگاه
حال در اینجا می خواهم برایتان چند تکنیک برای تغییر دادن ترس و باورهای ضمیر ناخودآگاه به گویم:
تکرار جملات تاکیدی؛ جمله ای مخالف با برداشت و باورهای مخرب قدیمی انسان، مثلا تکرار جمله دنیا سرشار از برکت و فراوانی است. درمقابل باور به کمبود و فقر . تعداد دفعات این تکرار دارای اهمیت بوده و بهتر است صدها بار در روز تکرار شود.
میتونید این مطلب رو از اینجا بخونید.
اینستاگرام هوپوکست و اینستاگرام
دانلود سابلیمینال مسیج
آیا می دانید چگونه فایلهای سابلیمینال یا پیام های پنهان روی ضمیر ناخودآگاه یا شعور باطن ما نفوذ می کند؟فایلهای سابلیمینال ( محرکهای زیرآستانهای ) پیام های پنهان با دور زدن ضمیر خودآگاه مستقیما پیامها را وارد ضمیر ناخودآگاه می کنند . در واقع سابلیمینال مسیج ها پیام های پنهانی هستند که ضمیر خودآگاه به دلیل اینکه به نحوی نگهبان بدن است و اجازه ورود هر نوع پیامی را به ضمیرناخودآگاه نمی دهد ، عبور می کند و این پیام
خوشحالم که یک وبلاگ دارم.
خوشحالم که این وبلاگ رو دارم.
مغزم خسته است. اطلاعات ورودی پرفشار و پرحجم وارد مغزم شده. فرصت فکر کردن نداشتم. الان که خلوتم برگشته، تحلیلشون سخته. ای کاش میشد یهجوری بدون حرف زدن حرف زد.
دیالوگ برام سخت شده. سوال میپرسن درست جواب نمیدم. این چند روز زنگ میزدن برنمیداشتم.
افسردگی گرفتم.
بهت عجیبیه.
+ فکر کنم واضح شد که ناراحتی غلبهی خیلی بیشتری داشته. گرچه پشیمانی در کار نیست.
+ هیچ قصد نداشتم در مورد این حجم از
هیچ چیز در این دنیا قطعی نیست،
به جز مرگ و مالیات.
بنجامین فرانکلین
چند وقته که با چالش بزرگی روبرو شدیم . خانم سالمندی که زندگی را برای خانواده اش سیاه کرده ...
همه می پرسند چرا ؟! و هر کسی حرفی می زنه .
فکر میکنم جواب سوال را بدونم .
اضطراب شدید و ناخودآگاه مرگ . ترس از مردن !
دقت کردید که بار اضطرابی واژه ی مردن بشدت کمتر از مرگ هست ؟!
و بار اضطرابی عبارت" ترس از مرگ "بشدت بیشتر از کلمه ی مرگ هس
پایگاه تحلیلی خبری بانک و صنعت، ثبت نام طرح ملی مسکن از امروز 18 آبان در چهار استان قم، سیستان و بلوچستان، خراسان های شمالی و جنوبی آغاز شد و به مرور در سایر استان ها نیز نامنویسی انجام می شود.
متن کامل خبر: ثبت نام طرح ملی مسکن آغاز شد
فردا یک پایانترم و یک میانترم دارم. اوضاع خوبی در هیچکدامشان ندارم و استرس هم چیز تازه ای نیست. دیشب و صبح درگیر دعوا شدم. اگر بخواهم طبق معمول رفتار کنم، امروز را تا شب در این وضعیت ... سپری می کنم و شب امتحان هم طبق معمول درس را متوجه نمیشوم. فردا هم می روم و دو تا صفر خوش آب و رنگ میگیرم و آخر ترم برای مشروط نشدن دعا می کنم. اما راستش نمی خواهم درگیر پروسه همیشگی سه ساله ی خودم بشوم و می خواهم همین امروز ؛ فقط امروز را تحمل کنم. چون فردا قرار است ب
به شدت دلم هوای نوشتن را کرده بود. قلم و کاغذی برداشتم و کمی بعد لعنت فرستادم به دستی که عادت کرده به تایپ کردن توی گوشی و خودکار رو رها کردم. دلم می خواست یکم توی تنهاییام برای خودم فکر کنم.راستش این روزا نه رضایتی از اتفاقای درونش دارم و نه رضایتی از خودم، این نارضایتی باعث میشه تنفرم از خودم بیشتر بشه و این که اطمینان پیدا کنم من نمی تونم خود مزخرفمو تغییر بدم. وقتی میگم از شرایط الانم راضی نیستم یه صدایی ته ذهنم می گه خب چیکار کنم که رضایت د
رها کرده ام زندگی را،شاید برایش بجنگم،اما اگر از خدا بپرسی می گوید:خودش را سپرده به موج سرنوشت...راست هم می گوید،با تمام وجودم منتظر سرنوشتم هستم،زندگی را زندگی می کنم و لبخند می زنم،حتی اگر فروشنده سر کوچه هم به ازای هر لبخندم بگوید:اخه نمیفهمم چی خنده داره تو این دنیا! باز هم لبخند می زنم و می گویم:حتی اگه نباشه،بزا من بشم یه دلیل:) باورتان نمی شود اگر بگویم خندید:) آزاد شدن از اسارتی که تمام فکر و خیالت را در بر گرفته بود خیلی زیباست،لذت دارد
سرم را زیر آب فرو میکنم سردترین آبی که فکرش را بکنی، مغزم منجمد میشود، گوشهایم بی حس. نفس نمیکشم، صدایی نمیشنوم و هیچ چیز نمیبینم ولی باز هم افکار آزاردهنده رهایم نمیکنند. سرما یادم میرود. ناخودآگاه سرم را بالا میآورم. گوشهایم سوت میشنوند و صدای دندان هایی که از سرما میلرزند. حرفهایم به جملهی قابل فهمی تبدیل نمیشوند. آدمهای درونم درگیرند و جسم خسته و ناتوانام را میان امواجی از تردید تنها میگذارند. تا بخواهم جان بگیر
زنها بیاختیار عاشق نمیشن، اونا انتخاب میکنن که عاشق بشن یا نه ...
هرچیزیم که سرشون میاد از همین انتخاب اشتباهه، اونا با شلختگی و بی ادبی های یه مرد کنار میان و خودشونو باهاش وفق میدن به یه دوست داشتن ساده قانع میشن اما نمیتونن با بی احترامی و شکسته شدن شخصیتشون کنار بیان ، مثل مردها که بعد شکسته شدن غرورشون دیگه اون آدم سابق نمیشن .
شاید بسوزن و بسازن و ناراحت بمونن اما ناخودآگاه عشقشون کم میشه، مثل موقعی که یه گیاه قهر میکنه پژمرده میشه، ی
زنها بیاختیار عاشق نمیشن، اونا انتخاب میکنن که عاشق بشن یا نه ...
هرچیزیم که سرشون میاد از همین انتخاب اشتباهه، اونا با شلختگی و بی ادبی های یه مرد کنار میان و خودشونو باهاش وفق میدن به یه دوست داشتن ساده قانع میشن اما نمیتونن با بی احترامی و شکسته شدن شخصیتشون کنار بیان ، مثل مردها که بعد شکسته شدن غرورشون دیگه اون آدم سابق نمیشن .
شاید بسوزن و بسازن و ناراحت بمونن اما ناخودآگاه عشقشون کم میشه، مثل موقعی که یه گیاه قهر میکنه پژمرده میشه، ی
او نمی داند ولی من عاشق بهار هستم ، برای بار بیست یکم گفته ام "من عاشقت هستم" آری میدانم هر دم و هر ساعت مرا میخوانی با تو هستم بهار ...
بهار من عشق را از تو میخواهم ، بهار همه ی هست و نیستم تو هستی . بهار مرا بخوان من هوای زمزمه تو را دارم
بهار جان تمام حرفم این است "من عشق را به نام تو آغاز کردم"
در هر کجای عشق که هستی آغاز کن !
ضمیر ناخودآگاه ما قدرت بسیار زیادی دارد . اگر بتوانیم در اون نفوذ کنیم خیلی از مشکلات زندگی ما حل میشود.
ما در این مقاله 4 راهکار اساسی را خدمت تون بیان میکنیم تا با استفاده از این راهکارها به آسانی به ضمیر ناخودآگاه خودتان نفوذ کنید.
۱. تکرار و تمرین
اگر ما یک کاری را تکرار و تکرار کنیم. این کار به ضمیر ناخودآگاه ما میرود.
برای مثال در روزهای اول که میخواستید رانندگی را یاد بگیرید. احتمالا اشتباهات زیادی را انجام میدادید اما با تک
برعکس ِ اتاق خودم که پرده زرشکی ِضخیم و بلندش هم نمیتواند جلوی سرک کشیدنهای خورشید بیحیا را بگیرد تا تیغ تیزِ گرمایش، شلاقگون مرا مورد عنایت قرار ندهد، این سمت خانه و اتاق سارا همیشه ابریست و فقط تیکتاک ساعت، بوی غذای تازه و صدای خرتخرت های قلموی روی سرامیک میتواند مثل فریادهای یک مادر عصبانی خواب را به چشمت حرام کند. دم صبح که چه عرض کنم، اما بالاخره سر ظهر با تنی کوفته و سردردی به غایتْ عجیب، از شدت بوی پیاز داغ بیدار و میخکو
اسرار شگفت انگیز ضمیر ناخودآگاه
ضمیرناخودگاه شما طبق باورهایتان عمل میکند و همواره به آنها پاسخ مثبت میدهد و بااهمیت تر اینکه ضمیر ناخودآگاه عاشق شماست و هر آنچه انتخاب کنید را به شما میدهد، انتخاب شما توجه و تمرکز شماست، اگر هرروز بر فقر، بالا رفتن قیمت اجناس، بیکاری و گرفتاریهایتان متمرکز شده اید در واقع به ضمیر ناخودآگاه تان این پیغام را می رسانید که لطفا از این موارد بیشتر وارد زندگیم کن و او دست به کار میشود و بدبختی و گرفتاری های
رفتم دکتر. نشستیم فکرهایمان را روی هم گذاشتیم و به سه نکته رسیدیم! علت ارتعاشات 1-فشار عصبی چند روز پیش و 2-موبایل 3-کم خوابی ست.
نتیجتا من برای حفظ سلامت جسمی و کمی هم سلامت فکری باید این سه را مدیریت کنم. حالا چندتا مسئله پیش می آید! مقاله خواندن ها و کتاب خواندن ها با موبایل بوده تا الان، چه کنم؟ روی بیاورم به مجلات و کتاب های کاغذی! پس لازم است سری به کتاب فروشی مسترامیدی دلبرم بزنم، احتمالا برایم چایی بریزد و از رمانی که به تازگی خوانده بگوید
امروز یه سوتی خیلی وحشتناک و مضحک دادم.با همسرم داشتیم در مورد هنرمندهایی که فوت شدن حرف میزدیم که یهو پرسید راستی جمشید مشایخی هم فوت کرد؟گفتم آره بابااااا.چطور یادت نیست؟
بعد گفت از هم دوره ای های اون الان علی نصیریان مونده و محمد علی کشاورز.گفتم نه بابا محمد علی کشاورز هم فوت کرده.گفت نه زنده س.منم اصرااااار که نه فوت کرده.مگه بابای لیلی رشیدی رو نمیگی؟خب باباش فوت کرده دیگه...
نمیدونم چرااااااااااااا و به چه علتتتتتت مغزم با من اینکارو م
فردا امتان دارم =/
۱۲۰ صفه فلسفه =/
هنو ۱۰ صفه هم نخوندم با همونم مغزم ارور داده الان
هیچی دیگ فعلا فقط امیدم بخداس
پ.ن : درضمن غذا هم رزرو ندارم غذا بم نمیدن سحری
منو این همه خوشبختی محاله محاله
اونیکه رد داده هم خودتونید
میگمااااا
تو گرامر زبان انگلیسی یه مخفف هست برای قسمت سوم فعل خوب!!
اینجوریه: p.p
شمام پی پی خوندینش یا فقط منم که اینجوری خوندنشو کشف کردم و به مغزم شک کردم!!؟؟
اینکه این همه سال داشتم اینو پی پی میخوندم و الان تو همین لحظه و ساعت فهمیدم که چی میخوندم؟؟!!!!
@-@
بسم الله
میدونی. یه نقطه ی تاریک توی مغزم و زندگی هست. یه نقطه ی درد. یه نقطه که نمی تونم توی وجودم حلش کنم. و هر چند وقت یه بار مجبورم باهاش مواجه بشم... مجبورم... و این درد مواجه همیشه با من همراهه... انقدر که مثلا مجبور بشم برم اینستاگرامی که اذیتم می کنه رو چک کنم.... ازش اسکرین شات بگیرم و به خاطر بسپرمش.... و بجنگم... با سیاهی اش توی وجودم بجنگم...
چقدر دلم میخواست روبروت میشستم و دستت رو میگرفتم و گاهی از خودم برات می گفتم.... گاهی... قیافه من شبیه ادم
چند وقت پیش داشتم در حال استفاده از هالولنز( هدست واقعیت افزوده مایکروسافت ) از خودم توی آینه فیلم می گرفتم. قرار بود فیلم برای یه ارائه کلاسی استفاده بشه و بابتش لباس خوب پوشیده بودم، موهامو آب شونه کرده بودم، اینه قدیمون رو برده بودم یه نقطه تمیز و خالیِ راهروی خونه و نشسته بودم با اپلیکیشنمون ور می رفتم.
چون ارائه مهمی بود بعد از ذخیره فیلم نشستم دو سه دور بازبینیش کردم که همه چیز تو کادر باشه و چیزی از قلم نیفتاده باشه و سوتی موتی نداده
http://aleme-n.blog.ir/post/1251
این پست عالمه رو خوندم و تک تک جملاتش رو با گوشت و استخونم درک کردم.
یادم اومد که جلسه ی قبل وقتی دکترم بهم گفت چی بیشتر از همه اذیتت میکنه ناخودآگاه گفتم وقتی با امیر بد رفتار میشه.
برای خودم هم عجیب بود. با اینکه خودم هم رابطه ی خوبی باهاش ندارم ولی همین بیشتر خودم رو آزار میده.
میدونین چیه؟ میدونم که امیر احتیاج داره با یکی حرف بزنه و از اتفاقات روزانه و شیطنتاش با دوستاش تعریف کنه. همه ی اینا رو میدونم و میدونم کسی رو جز م
وقتی این را میگیم دقیقا میریم همون را انجام میدیم !
انگار مغز دقیقا دستور عکسش را میگیره !
شایدم داستان چیز دیگه است . انکار تمایلی که ضد ارزش هست .
و غلبه ی تمایل ناخودآگاه بر خودآگاه !
روح وحشی
+هر چه پیش آید خوش آید .
دم لحظه گرم ...
دیشب چه خوابی دیدم...؟
خواب امتحان جغرافی بود. بعد یهو فهمیدم که خوابه. یه پوزخند زدم گفتم: هه، خانوم امتحان برای چی دارید میگیرید؟ این خواب منه! بعد همه خندیدن گفتن دیوونه شدی. ولی منم خندیدم و گفتم حالا وقتی بیدار شدم و همهتون ضایع شدید میفهمید. منتظر موندم سوالا رو ببینم، اما ندیدم. چرا؟ چون خوابم یهو عوض شد. مغزم رسما یه قسمت جدید از بلایندسپات رو ساخته بود! آخه بلایندسپات از این سریالای پلیسیه که تو هر مرحلهش یه معما حل میکنن. مغزم
انقدر موضوع برای فکر کردن دارم که مغزم داره ترک بر میداره از شلوغیشون.. داد و بیداده تو سرم. مثل همیشه فقط منتظرم برسم خونه و شروع کنم به نوشتن و نوشتن و نوشتنشون و جمع و جور کنم ذهنم رو ...
علی الحساب اینکه خدایا لطفا خیلی به من و زندگیم کمک کن! من بی تو هیچم! هیچ هیچ!
نمیدونم چرا هنوز تو مغزم نرفته که با فلانی دیگه همه چی تموم شده،مغزه لعنتی هرازگاهی میگه هی تو به فلانی اینو بگو الان،هی تو الان این عکسو واسش ارسال کن،هی تو الان بهش فکر کن فکر کن فکر کن.مغزم چشه؟چرا نمیفهمه فلانی دیگه نیست چرا نمیخواد بفهمه فلانی دل خوشی نداره ازش.
میرسیم به سعدی که:
...ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بیوفایی میکند
کِشتی عمرم شکستهست از غمش
از من مسکین جدایی میکند...
+حالا اگر زرتشتی،بودایی،مسیحی و دیگر ادیان هم
مغزم، دلم، روحم، جسمم مدام طعنه میزنند که ۲۸ام هم گذشت، پس چه شد آن وعده و وعیدها و من خودم را به کوچه علی چپ زده و طعنهها را بی پاسخ گذاشته و به باقی کارهای مانده مشغول میشوم. به "خود" قول دادهام، تیر نگذرد، جهادیِ تیر نگذرد...تا یار که را خواهد!
وقتی میخوابیم ذهن خودآگاه کنترل رو به نا خوداگاه میده در نتیجه روند خواب پیش میاد
گاهی میشه از قصد ما خودمون به خواب میزنیم تا در حالت بیداری وارد خواب بشیم که ضمیر ناخودآگاه فعالیت رو به دست بگیره در حالی که ما بیداریم درواقع ضمیر ناخودآگاه رو گول میزنیم
به این میگیم خلسه آگاهانه که به وسیله تلقین یا هیپنوتیزم رخ میده در این حالت تلقین پذیری به شدت بالا هست و خب در این حالت ایستگاهی پیدا میکنیم برای خروج آگاهانه(برونفکنی) و خواب آگاها
امروز همکارا نبودن و تقریبا تنها بودم و به ارباب رجوع ها تا جایی که تونستم راهنمایی دادم.. الانم توی سکوت اتاق نشستم و فکر میکنم و مغزم از فکر باد کرده:)))خدایا کمکم کن بتونم کار اینجا را اصولی یاد بگیرم. به این کار و اومدن توی جامعه در درجه اول خیلی نیاز دارم و بعد حقوقش
یک مدتی توی قلبم بود.قلبم داغ می شد.تند و نامنظم می کوبید.بیقراری می کرد.استرس داشت، می ایستاد. منظم می زد. می ایستاد. منظم می زد. بعد ناگهان رفت توی سرم.تیر می کشید. درد می گرفت. مات و متحیر می شد.افکار بیهوده تخریبش می کرد.خیلی وقت است همان جا ایستاده.توی مغزم... گیج و منگ و معلق...
معصومه باقری
خیلی وقت بود که تو دلم نگه داشته بودم دل تنگیمو.گفتم میدونی چیه؟
سین نزد، یعنی همون لحظه نزد
فک کنم منتظر بود که بگم چیه
آخه میدونی؟ جونش درمیاد یه کلمه اضافه حرف بزنه، نمیتونه خودش بپرسه چیه
خودم نوشتم نمیدونم چیه
سین زد
گفت عن تو این وضعیت.
حتی واسش مهم نبود بدونه چیه...
حتی واسش مهم نبود بعد از دو روز پی ویشو چک کنه
حتی براش مهم نبود آهنگی رو که فرستادم گوش بده.
هیچ وقت هیچی براش مهم نبود.
.
.
مثل همه ی وقتا درجواب حرفم نوشت "هوم"
گفتم هوم و زهرما
"نبردی که اسلام آغاز کرد، نه نخستین نبرد است نه آخرین نبرد؛ هرکس در هرجا و هرگاه که برای عدالت رودرروی ستم برخیزد، در این جهاد بزرگی که از آغاز تاریخ انسان آغاز شده است و همواره در همه نسلها و همه عصرها شعله ور بوده و خواهد بود شرکت کرده و به گفته امام صادق : با حسین در عاشورا و در کربلا شمشیر زده است! "
علی شریعتی م آ ۱۹ - حسین وارث آدم
هی مینویسم هی پاک میکنم. هی مینویسم هی منتشر نمیکنم.
یه عالمه سیاهی تو مغزم منفجر شده.
کاش منم مثل گوسفندهای دور و برم به گوسفند بودنم پی نمیبردم هیچ وقت. سرمو مینداختم پایین انقدر یونجه میخوردم که در ثانیه میتوپیدم یا انقدر از گشنگی مععع مععع میکردم که جونم دربیاد.
منِ تیستوی اینستاگرام خیلی واقعی تر از منِ وبلاگه -هر چند جو خیلی رودربایستی داری داره- و منِ وبلاگ خیلی واقعی تر از منِ وضعیت واتس آپ و منِ اینستاگرام با آی دی واقعیه.
باید خوشحال بود که هنوز افسارِ منِ واقعیِ زیر قشرِ خاکستری مغزم رو جایی رها نکردم.
عاشق - سیاوش قمیشی❤️خیلی ممنون - سیاوش قمیشی❤️دزیره - چاوشی❤️پروانهها - چاوشی❤️و خیلی آهنگای دیگه...
پ.ن: از هیچ قِریای لذت نمیبرم... اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بینهایت لذت میبرم... دوپامینی که تو مغزم ترشح میشه، وصفناشدنیه...
قدرت موفقیت از طریق مغز
زمانی را تصور کنید که از این زندگی کسل کننده خسته شده اید و از غرغر های دیگر افراد که هر روز باعث به هم ریختن اعصاب شما میشود در حال فرار هستین.
اما با این وجود کسی نمیتواند شما را از دست این افراد نجات دهد جز خود شمایی که در حال خواندن این مطلب هستید. یادتان باشد در تمامی مواقع شما میتوانید به آنچه که نیاز دارید برسید.
هر کسی میتواند با رسیدن به موفقیت به تمام مشکلات خود پایان دهد. مثلا ثروتمند ترین افراد دنیا را تصور کن
انسان از آنجایی آغاز شد و خط و ربط خود را با دیگر موجودات کرده زمین جدا کرد که مفهوم مرگ را درک کرد.
انسان همیشه به مرگ اندیشیده است و از این رو «فرهنگ مرگ» در تمام تمدنها وجود دارد. مومیایی کردن، به خاک سپردن، یا جنازه را به فراز کوهی بردن تا توسط پرندگان به نوعی به طبیعت بردن، انداختن آن به رود سِند و یا به آتش کشیدن مرده، هر یک انعکاسی از فرهنگ مرگ در یک جامعه است و اینکه آن جامعه چگونه میزید که اینگونه به مرگ فکر میکند.
به قول آن کتاب که
تحقیق مکانیسم های دفاعی و روانی
دانلود تحقیق رشته روانشناسی بالینی با موضوع مکانیسم های دفاعی - روانی، در قالب فایل word و در حجم 171 صفحه. اگر بخواهیم در کنار رفتار گرایی و روان شناسی هیئت نگر به یکی از نظریه های مهمتر فروید اشاره کنیم، تفسیر او از ناخودآگاه مناسبتر است. مبنای نظریه فروید درباره ناخودآگاه این مفهوم است ...
زندگی طبیعی یعنی اینکه اگه توی دوازده سالگی خانواده ات فهمیدن با دیدن یه نفر از جنس مخالف ناخودآگاه قرمز میشی با خاک یکسانت نکنن
و توی سی و چند سالگی اون لحظه عین پتک نیاد روی سرت و بفهمی تمام این سالها با یه دروغ زندگی کردی
به نظرم باید به درون خودمان سفر کنیم
جایی که خشم در مقابل غم قرار گرفته است
جایی که خشم دارد در گنجه دل پنهان می شود
جایی که ترس در ناخودآگاه ما ریشه می دواند
باید برویم و از نزدیک تقابل درون را ببینیم
درست همان جایی که لبه پرتگاه ایستاده بودیم
همان جایی که تعارض ها شروع شد
من به دنبال تقابل این تعارض ها هستم
جایی که برای حفظ عشق و علاقه، فاصله میگیریم
تا خشم عشق را نابود نکند
باید به درون خویش سفر کنیم
و با خود درون روبرو شویم
باید آن کودکی که
در گذرگاهِ نسیم سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ باران سرودی دیگرگونه آغاز کردم
در گذرگاهِ سایه سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
نیلوفر و باران در تو بود
خنجر و فریادی در من،
فواره و رؤیا در تو بود
تالاب و سیاهی در من.
در گذرگاهت سرودی دیگرگونه آغاز کردم.
شاملو
باید واسه چهارشنبه یه داستان کوتاه بنویسم ...
طرحم خیلی بلنده به درد یه داستان ۵۰۰۰ کلمه ای نمیخوره
خاطرات بامزه یا جداب و جالبی که ممکنه تلخم باشه برام کامنت کنین شاید یه جرقه ای تو مخ داغونم بخوره ...
مغزم لااال شده...امروز
قضیه به این راحتیها هم که فکر میکنی نیست.
خیلی پیچیدهتر از چیزیِ که به چشم میاد.
شاید فکر کنی یِ نگاه ساده، یِ شنیدن معمولی یا حتی یِ فکر کردن ساده است، اما ذهن و ناخودآگاه آدمیزاد، خیلی فعالتر و غیر قابل کنترلترِ.
مراقب ورودیهات باش، اگه دوست داری خروجیهای خوبی داشته باشی.
بخشی از مغزم بهم میگه که من به قصه بهتری نیاز دارم. و فکر که می کنم می بینم من هیچ وقت قصه خوبی نداشتم... این طور فکر نکن که قصه خوبی می خوام برای گفتن به دیگران..نه.. تنها دلیلی که قصه خوبی میخوام اینه که به خودم یاداوری کنم که قصه های خوب برای من و ما ممکن اند... که اصلا قصه های خوب ممکن اند...
باید منتظر یک قصه خوب بمونم یا تن بدم به همین قصه های همیشگی؟
عاشق - سیاوش قمیشی❤️خیلی ممنون - سیاوش قمیشی❤️دزیره - چاوشی❤️پروانهها - چاوشی❤️و خیلی آهنگای دیگه...
پ.ن: از هیچ آهنگ قِریای لذت نمیبرم... اما از آهنگایی که تم غمگینِ قشنگی دارن، بینهایت لذت میبرم... دوپامینی که تو مغزم ترشح میشه، وصفناشدنیه...
من اگه رو مود خوبم باشم؛
صبح ها 8.5 صبحانه می خورم، ناهار 1.5 الی 2، و شام ساعت 6 الی 7 شب.
این ساعت از غذا خوردن رو دوست دارم
منتها مشکلی که وجود داره اینه که، نمی دونم به خاطر آب و هوامونه، یا به خاطر تنبلی من، بعد از ناهار واقعا دیگه مغزم برای هیچ فعالیتی کار نمیکنه!
حتی موقعی که سر کار می رفتیم و من 12 ناهار میخوردم!! بعدش تا نیم ساعت واقعا هنگ بودم.
حالا الان هم تو خونه، تایم بعد از ناهارم، به طر قابل توجهی آدم کم بازده و خوابالویی هستم. و چون ناهار
مواردی که باید در هنگام غذا خوردن رعایت شوند عبارتند از :
الف : تدبر در خوراکی های مورد نیاز انسان که چگونه در نظام آفرینش پدید آمده اند.
ب : آغاز خوردن با نام و یاد خدا.
ج : آغاز غذا با نمک
د: آغاز کردن از سبک ترین غذا.
ادامه مطلب
یه مدتیه که مغزم گزینشی عمل میکنه تویِ به یاد آوردن و به خاطر سپردن افراد و اتفاقات و این عجیبه وقتی که صبح یه چیزی میشنوم که عمیقا ناراحتم میکنه ولی تا یک ساعت بعدش حتی مضمون اون جمله رو هم یادم نمیاد، در حالیکه هنوز ناراحتیشو حس میکنم. مغزم گزینشی عمل میکنه و من میترسم. میترسم که لا به لای این گزینشا، خودمو فراموش کنه و کم کم جا بذاره منو بین چیزایی که نمیخواستن منو یا من نمیخواستمشون. مثل اون چیزی که نوشته بود که فرد موقع ش
حالا برای بار نمیدانم چندم،به عنوان ایستگاهی رانده شده،برای خود کنج عزلتی اختیار کردم تا از آلودگی ذهنی که شما معترضان و معتقدان و صاحب نظران همیشه حاضر در صحنه برایم به ارمغان می اورید اعلان برائت کنم و به اشاعه ی هرچه بیشتر سرطانی که مغزم باشد بپردازم،فلذا سلام:)))
راستش فردا تولدمه
ولی...
اصلا حس خاصی ندارم
نه هیجانی
نه شوقی
نه ذوقی
ولی ی چیز دارم
بغض
تا حالا چندبار شب تولدتون یا روز تولدتون گریه کردید؟؟ینی اصلا شده گریه کنین روز تولدتون؟؟
من نمیدونم این چندمین باره
ولی انگار ناخودآگاه از تولدم ناراحتم...
سلام
من یه دختر مجرد هستم، تقریبا ۱۹ سالمه، در یه وبلاگ اتفاقی باعث شد من با یه آقا پسری آشنا بشم ، حالا به منزله دوستی نبود، تو وبلاگ بدم رو گفتن، بعد فهمیدن قضاوت کردن، باهام چند روزی حرف زدن که از دلم در بیارن، منم برام عادی بود.
از طریق همون وبلاگ راستش بهم پیشنهاد دوستی داد، قبول نکردم، یه جوری مغزم رو کنترل میکرد که باهاش حرف بزنم، جدی میگم اما خب شماره خواست که ندادم و همه ش میگفت تو اعتماد نداری مدام تحریکم میکرد که بهش شماره بدم و دو
بازخوردی برای مطلب «جملهای هولناک!»
پس از انتشار پست «جملهای هولناک» در تاریخ ۶ اردیبهشت ۹۸، خانم «طیبه نوحی»، استاد دانشگاه، مطلبی در آنباره نوشتهاند، که با تشکر از ایشان، میخوانیم:«تاثیر کلمات، بر روح و روان خود و دیگران، مسئلهای است که علم آن را اثبات کرده است. جملات به کار برده در طی شبانهروز، بار منفی یا مثبت را منتقل میکنند، چنانکه شما استاد نکتهسنج، یکی از این جملهها را بیان کردهاید. افکار منفی، ناخودآگاه، به ا
روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،فاصله ها درد بیشتری دارند ،میگن دیوونه ام. اما من یه حالی دارم مثل رؤیا ماندنی بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست راهی منزلگاه عشقم با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است بَس که در پَسِ پرده غم و شادی ه
گاهی به آنچه نباید، فکر میکنم.دلیلی منطقی برایش ندارم. ناخودآگاه ذهنم جایی میرود که نباید. و وقتی رفت، مرا هم با خود میبرد و غرق میکند.
ناخودآگاهی که، عوامل و اتفاقات بیرونی تاثیر بسیاری بر آن دارند.دور شدن از آن فکرهای نبایدی، سخت است، اما شدنی و بایدی است.
خودِآگاهم خیلی باید تلاش کند تا موفق شود برای مدیریت افکار.
جذب همسر دلخواه مورد علاقه را می توان با تمرین روی ضمیر ناخودآگاه انجام داد. سعی کنید به آرامی دراز بکشید و شروع به سخن گفتن در مورد خصوصیات مورد علاقه همسر آیندهتان با ضمیر ناخودآگاهتان کنید. اینکار را مکررا انجام دهید تا طبق قانون جذب فرد مورد نظر را به سوی خود جذب کنید.
جذب همسر دلخواه
هر چه را که انسان در ضمیر ناخودآگاه خود ضبط می کند به شکلی خاص در دنیای واقعی ظاهر می شود. بنابراین لازم است برای جذب همسر دلخواه تان ابتدا از ضمیر ناخودآگ
دیشب آنجا بودیم، در تشییع جنازه ی کودکی که تو بودی.
چشمان بسته ی مادرت، صدای کریه خنده ات و سرمای ساکن گورستان؛ خاطراتی که گوشت حرام مغزم را خام، خام می خورند.
چشمانم آماس کرده اند، از شدت اشک هایی که جاری نمی شوند و فریاد ناتوانی بر پرده ی گوشهایم ناخن می کشد؛
کاش آرزو می کردم که طور دیگری می شد.
خب این کتابم تموم شد. نوشتهٔ مارتین هایدگر ، ترجمهٔ فرهاد سلمانیان، نشر مرکز. از اسمش معلوم نمیشه که چیه. نمیاد بگه معنی تفکر چیه؟ یجوری مینویسه با هم فکر کنیم که بفهمیم تفکر چیه. البته فکر کنم. و این که کتاب خوبی بود. راجع به موضوعاتی حرف زده بود که واقعا آدم درگیر میشه. احساس میکنم مغزم داره منفجر میشه از داده هاش بس که تند خوندم پشت سر هم. ولی فهمیدم اینجوری نبود که فقط بخونما. حرف زدن راجع به کتابا چند وقته سخت شده. بگذریم. نمیدونم الان چیکار
حس میکنم هر چقدر فکر کنم مغزم خالی نمیشه.
مهم نیست به چی فکر میکنم یا چه مدت دارم به یه چیز ثابت فکر میکنم. انگار قصد نداره حتی یکم از وزنش رو کم کنه و بذاره من راحت باشم.
افکارم صرفا دور موضوعات مهم زندگیم نمیچرخن. چیزی که بهش فکر میکنم ممکنه از نظر خیلیا بی اهمیت ترین چیز دنیا باشه. ولی مغز من همون لحظه تصمیم گرفته بهش فکر کنه و انگار که ادامه ی حیاتش به اون بستگی داره، دو دستی چسبیدش و ولش نمیکنه. توی دنیای واقعی آدم پرحرفی نیستم. نه اینکه خ
وبلاگ معرفی کتاب آغاز به کار کرد
همزمان با شهادت حاج قاسم سلیمانی و با معرفی کتاب حاج قاسم" جستاری از خاطرات حاج قاسم سلیمانی" وبلاگ
sbbook.blog.ir
آغاز بکار گرد.
کتابداران و همکاران گرامی می توانند از پوسترهای این وبلاگ که زین پس بصورت هفتگی آماده می گردد، جهت اطلاع رسانی در وبلاگها، شبکه های مجازی و تابلوهای اعلانات کتابخانه ها استفاده نمایند.
روزگاری که هواش ابری باشه و تنهایی هاش بهانه گیر ،فاصله ها درد بیشتری دارند ،میگن دیوونه ام. اما من یه حالی دارم مثل رؤیا ماندنی بودم که راهی نشانم دادند ، راهی شدم از دوری و دیری غمی ندارم زیرا که میدانم زمانه هنری دارد بنام رسیدن . چونان رودی که پیوسته به سوی دریا روان است منم دیر زمانیست راهی منزلگاه عشقم با رهروانی همچون خودم که با هر گام نشانه ای میگذارم بر زمین .زمینی که نه آغاز و نه فرجامش معلوم است بَس که در پَسِ پرده غم و شادی ه
درباره این سایت